نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

مهتاب و کامپیوتر

کامپیوتر خونه اسکرین سیورش آکواریومه..توام ما رو کشتی با ماهیاش..تا چشمت میوفته به کامپیوتر یا ما رو پاش میبینی میگی:"ماهی سیا ببینیم" ..ماهی سیا هم یکی از ماهیهای توی آکواریومه...جالب اینه که بعد چند دقیقه ماهیا تاریک میشن و تو از این صحنه اش حسابی میترسی بخاطر همین ما رو مجبور میکنی بغلت بشینیم و شما ماهیارو نیگا کنی..اینم روایت تصویریش..: بقیه اشم ادامه مطلبه.. .. اینجا همه چی آرومه و داری ماهیا رو تماشا میکنی... پسته هم بهشون میدی بخورن... یهو صحنه ترسناک میشه و واکنش مهتاب........"مامانی بیا بگلم" آخه کجاش ترس داره...البته چرا یه کم ترسناک هست حالا که میبینم... دوباره آرامش...... ...
30 آذر 1391

دختر بابا

دیشب تو و بابایی با هم بودین..بابایی میگفت داشته پای کامپیوتر کاراشو انجام میداده که دوبار رفتیو آروم در گوشش گفتی" بابایی دوست دالم"... مریم نوشت: مصطفی همسر عزیزم منم دوست دارم...   ...
19 آذر 1391

شیرین زبونیا...

مامان نوشت 1: دیروز با هم تو اتاق بودیم از دست شیطنتات با حالت قهر اومدم بیرونو توی حال نشستم..از اتاق بیرون اومدی ..منو نمیدیدی...صدا میزدی" مامانی م یم ...مامانی...عشک من.." مامان نوشت 2: چند وقت پیش توی یه عروسی آهنگ درپیته "چین چینه دامنت ..از خونه بیرون نیا میدزدنت"رو شنیدی از اون موقع همش میخونی" دامنت...نیا بیرون..میدزدن..." مامان نوشت 3: داشتیم با بابایی تلویزیون میدیدیم که کنار میز تلویزیون یه دفعه ای شروع کردی به خوندن" بف مایید شام...عسیسیم بف مایید شام.." مامان نوشت 4: سر سفره غذا که داریم میکشیم میگی"ب به ..غذای کومزه..." مامان نوشت 5: پرستارت که میخواد بره بهش میگی" ممنون ..سلامت" مامان نوشت 6:باب...
15 آذر 1391

دوستای جدید مهتاب جونم...

این روزا مهتاب عاشق بازیه...مخصوصا اگه یه همبازی خوب و بیکار گیرش بیاد...دیگه محاله ولش کنه مگه اینکه طرفش در بره ... با همه چیم سرگرم میشه....بابایی هم دیشب براش پرنده خریده بخاطر اینکه تو از پرنده های مائده خوشت اومده بود (خدا شانس بده) خلاصه دوتا همبازی کوچولو هم تو خونه داری که البته حسابی ازت میترسن طفلکیا... تا میبیننت صداشون درمیاد...دیشب موقع خریدنشون توی مغازه 3تا خرگوش سفید خوشگلم بودن که عاشقشون شده بودیو اصلا نمیترسیدی ازشون..طفلیا رو با گوشاشون میگرفتی و بلند میکردی...امروزم با هم رفتیم خونه ی "النا" بوسش میکردیو میگفتی"چش داله"!!! خیلی واست عجیب بود که چشم داره؟؟!!...کلیم با اسباب بازیاش حال کردی....
10 آذر 1391

مهتاب در جشنواره ی زعفران....

این آقا خرسی که گفتم عاشقش شده بودی و بنده خدا رو ول نمیکردی... دنبالش راه افتاده بودی و ولش نمی کردی...آقا خرسی هم که بدش نمیومد بغلت کنه و بوست کنه شیطون... اینم قطار سواری....وقتی میخواستم از تو قطار ورت دارم میگی" خدافس نانندگی" قربونت بشم که به همه چی شخصیت میدی و ازش خدافظیم میکنی...       اینم از بچه های گره سرود محلی که هر کاری کردم نرفتی بغلشون تا ازتون یه عکس درست حسابی بگیرم...در ضمن چون یهویی و بی مقدمه خاله ما رو آورد جشنواره دوربین نداشتم و با موبایل عکس گرفتیم ..کیفیتشم که در حد تیم ملیه...ولی محض خاطره خوبه...مهم این بود که خیلی بهت خ...
10 آذر 1391

16 ماهگی و شیطنتاش به روایت تصویر...

مدل موی جدید مهتاب خانوم....   اینم دوست جون جونیت تو خونه...!!!آیینه گاز یا بقول خودت نی نی!! باهاش میخندی.بالا پایین میپری..حرف میزنی،بهش غذا میدی و خلاصه کلی باهاش حال میکنی...صبا تو آشپزخونه حمام آفتاب میگیری!واسه همین اینجوری "لخی" هستی.. حموم آفتاب و آناناس خورون... فرشته مامان خرگوشی مامان بازی با پرنده های مائده جون....داری بهشون پاستیل میدی قربونت برم... جیگر عمه مائده جون که البته اصلا آبش با مهتاب تو یه جوب نمیره....فدای لبخند خوشگلت بشم من ...
10 آذر 1391

مهتاب از نوع خانم دکترش...!!

عسلم این عینکو گرفتم برات که بیخیال عینک مامان بشی ولی زهی خیال محال...وقتی می زنیش میگی"خانم دکتل"...الهی باشم و ببینم دخترم بزرگ شده و به هر چی آرزوش بوده رسیده.... خانم دکتر دارن ویزیت میکنن حواسشونو پرت نکنین... ...
8 آذر 1391

مهتابم همه ی زندگیم

دخترم این روزها اینقد شیرین شدیو شیرین زبونی میکنی که میمونم کدومو بنویسم فقط اینو بدون که دنیام بدون تو و شیرینیات دیگه قابل تصور نیست حتی وقتی خوابی دلم برات تنگ میشه.فرشته ی من دیروز مامان گوشوارش کشیده شد و گوشش درد گرفت چند لحظه ساکت گوشمو گرفتم نگران شدیو چند بار صدام کردی..خواستم ببینم عکس العملت چیه ساکت موندم..دستمو کنار میزدیو صورتمو نیگا میکردی میخواستی ببینی گریه میکنم یا نه...با صدای لرزون صدام میکردی..که یهو خودتو انداختی بغلمو زدی زیر گریه...فدای دل مهربونت بشم که برای من گریه کردی  ..بغلت کردم و غرق بوسه ات کردم...وقتی میبینم اینقد به من وابسته ای و برام نگران میشی انگار در اوج آسمونام ..توی خود خود بهشت..بهشت دیگه...
8 آذر 1391

بیمه علی اصغر.....

دیروز با مهتابم در همایش شیرخوارگان حسینی شرکت کردیم...دخترم بیمه علی اصغر شد...حسین جانم دیروز به دخترم نگاه میکردم وبه تو و علی اصغرت فکر میکردم...اشک در چشمانم حلقه میزد برای تو و برای مادرش...جانسوز است جان دادن طفل تشنه و گرسنه ات بر روی دستان بی یاورت... ...
4 آذر 1391